راز خانواده ملکه(قسمت21)
 
leave it to me
Keep moving forward
 
 
چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, :: 16:24 ::  دستای کوچولوی : ♫ ♪ لوچیا آنا-go go tomago♪ ♫

میرنا:خوبه ولی چرا انقدر دیر اومدی؟!! مرسیا یکم چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:خب راستش باید یه دارو هم میخورم به خاطر حساس بودن کلیه امه.
وقتی مرسیا چشماش رو باز و بسته کرد با یه حالت عجیبی داشت بهشون نگاه میکرد طوری که میوکی متوجهش شد و به خودش گفت:عجیبه این دختر تا قبل از این که بره دستشویی اصلا با این لحن جواب نمیداد!!و بعد یکم به ترکیب موهاش نگاه کرد دید لایه های آبی رنگ توش پیدا شده!!و پرسید:فکر میکردم موهای تو در کل نارنجی رنگن!!
مرسیا:چی؟!!آها اینو میگی؟!خب شاید دقت نکرده باشی راستش این لایه ها از اول وجود داشتن فقط اینا جایی که نور آفتاب زیادی بهش بخوره دیده نمیشن و موهای من به نظر کلا بلوند میاد!!وگرنه این لایه ها همیشه وجود داشتن!!
میرنا:چه جالبن!! میوکی هم سرشو تکونی داد و گفت:آره!آره!جالبه!!ولی توی دلش این نظرو نداشت چون حالا به حالت و زاویه نگاه دختره هم شک کرده بود همین طور حرکات ابرو هاش و یکم براق تر شدن رنگ چشماش و توی دلش گفت:این زاویه نگاه و حرکات ابرو رو فقط کسایی که زیر سلطه کنتس ساتورن ان بلدن نه کس دیگه ای!!
مرسیا:خب میگم شما جایی رو دارین تا بتونین توی آتن توش بمونین؟!!
میرنا:وایی این یکی اصلا یادمون نبود!!بعد رفت پیش ملکه لائورا و گفت:بانوی من شما جایی رو در نظر دارین؟!!     لائورا یکم فکری کرد وگفت:راستش نه!!ولی به اندازه کافی پولشو داریم تا بریم هتل پس جای نگرونی نیست!!
مرسیا یکم فکر کرد و باخودش گفت:بهتره پیش خودم نگهشون دارم تا بتونم بیشتر زیر نظرشون داشته باشم اگه توی هتل باشن ممکنه نتونم هیچ نقطه ضعفی ازشون پیدا کنم و بعد به حرف اومد و گفت:نه هتل نه راستش آپارتمان من اتاق های زیادی داره که مال زمانیه که خونوادم اومدن دیدنم یا مهمون داشتم بیاین اونجا درسته قصر توی دریم ملودی نیست ولی بازم احساس تنهایی نمیکنین!!
ملکه لائورا لبخندی زد و گفت:از لطفت ممنونم دخترجون ولی ما نمیخوایم به کسی که هموطنیمون نیست فشار وارد کنیم مخصوصا توی سرزمین خو..!! ولی مرسیا حرفشو قطع کرد و گفت:آخه چه فشاری گفتم که آپارتمان من بزرگه از همه جا مناسب تره تازه اگه اخلاق واقعی مردم اینجا رو بدونین به خودتون میگین اگه هتل نریم خیلی بهتره!!
فیلیز به ملکه لائورا و میرنا نگاه کرد و سرشون تکونی داد و گفت:خیل خب بریم!!
میوکی این طوری بیشتر به مرسیا شک کرد چون با خودش گفت:چه دلیلی داره که هرطور شده بخوای مهمون رو بیاری خونت آخه هرکی باشه به سختی قبول میکنه که مهمون ناخونده داشته باشه مخصوصا وقتی اون مهمون ناخونده یه خارجی باشه اون وقت چرا این دختر مهمون رو با دستای خودش میاره خونه؟تازه اونی که ما برای اولین بار ملاقات کردیم بیشتر سعی میکرد غرورشو موقع حرف زدن نشون بده و عشوه قوص و اداش خیلی بیشتر بود!!
همگی رفتن به آپارتمان مرسیا و همون طور که تعریف میکرد آپارتمان بیرونش زشت بود ولی داخلش خیلی براق و زیبا بود مخصوصا طبقه مرسیا فقط بدیش این بود که طبقه هفتم بود و دیوارهاش شیشه ای بودن و این طور آدم چطوری لباسشو باید عوض کنه؟!!
مرسیا:خب خوش اومدین به آپارتمان من میدونم زیاد جای راحتی نیست ولی چشم انداز بیرونش محشره!!امیدوارم راحت باشین!! فیلیز لبخند سردی زد و گفت:ممنونم لطف خیلی بزرگیه که به ما خارجکی ها جا دادی!!  مرسیا سرشو تکونی داد و گفت:بی خیال هرچی باشه منم یه نیمه ای از دریم ملودی ام من و خونوادم فقط توی دریم ملودی باهمیم وگرنه به اینجا که میرسیم اونا باید برن روستای مرکزی و خونه منم اینجاست!!خب راستش من باید برم اتاقمو مرتب کنم فعلا الان میام و اتاقاتون رو نشون میدم!!
داشت میرفت توی راهرو که یه دفعه صدای میوکی رو شنید که داشت حرف میزد و میگفت:میگم به نظرتون این دختره یکمی عجیب نیست؟!! مرسیا اینو که شنید فهمید میوکی به یه چیزایی شک کرده و خیلی سریع رفت پشت یکی از ستون ها تا کسی اونو نبینه و راحت تر بتونه حرفاشونو بشنوه!!
میوکی:نمیبینین؟خیلی مشکوکه دختره چطور یه دفعه لایه های موهاش آبی رنگ شدن؟از اون عجیب تر چطور ممکنه یه نفر بتونه به این راحتی مهمون ناخونده قبول کنه؟!!اونم وقتی مهمون ناخونده خارجکی باشه؟!!به نظرتون نمیخواد به زور ما رو اینجا نگه داره و یه کاسه ای زیر نیم کاسش نیست؟!! میرنا سرشو تکون داد و گفت:وایی میوکی چطور ممکنه نمیبینی میگه مردم این شهر ممکنه همیچن رفتار خوبی نداشته باشن!!به جای این که متشکر باشی داری میگی خیلی مشکوکه؟!!
میوکی:شمام اگه جای من بودین باید به این مسئله شک میکردین!!  میرنا:یعنی چی؟!!به نظرم تو اصلا صادقانه رفتار نمیکنی!!  میوکی با صدای بلند جواب داد:خب چی من نباید به چیزایی عجیبی که از غریبه ها میبینم شک کنم ناسلامتی من از فرشته هام ها!!واسه چی تو میخوای بگی کار من اشتباهه!! و در حالی که میگفت واقعا که!!رفت به بالکن!!
میرنا:نمیدونم اون چش شده آخه!!!    فیلیز دستشو روی شونه میرنا گذاشت و گفت:ولی یه جوررایی حق با اونه میرنا!!خب هرچی نباشه اون یه فرشتست وقتی به یه چیزی شک کنه یعنی حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!!تازه من میگم ما هم باید پیگیر این قضیه باشیم چون واقعا مشکوک به نظر میرسه!!
میرنا:فیلیز میخوای بگی توهم با این بی عدالتی موافقی؟!! فیلیز سرشو تکونی داد و گفت:بهتره این موضع رو تمومش کنیم تا نخوای با من و در آخر با ملکه هم جروبحث کنی!!و اونم رفت تا بره به دستشویی!! میرنا هم اعصابش خرد شده بود نشست روی مبل و گفت:آخه امروز چرا همشون این طوری شدن؟!!
ملکه لائورا اومد دست میرنا رو گرفت و گفت:ناراحت نباش میرنا این تازه اوله کاره میدونی وقتی بخوای وارد یه گروه یا یه دنیای خارج از علم و سرشار از طلسم و جادو بشی باید اینا رو هم در نظر بگیری!!

میرنا با تعجب پرسید:یعنی چی باید اینا رو هم در نظر بگیری؟!! ملکه لائورا با لبخند ادامه داد:میرنا دنیای دریم ملودی پر از اتفاقات عجیبه و حتی ممکنه توی دنیای واقعی یعنی زمین هم همین طور باشه تو باید اعتقادات و عقاید و نظرات کسایی که قراره باهاشون نشست و برخواست کنی رو از اول بررسی کنی و ببینی با نظرات تو هماهنگی دارن یا نه یا حتی ممکنه وارد یه گروه بشی باید نظرات و افکار اونا رو هم بررسی کنی و ببینی آیا از تمامی افراد اون گروه خوشت میاد یا نه؟!!چون اگه از همون اول فکرشو بکنی بهتر از اینه که بعدا پشیمون بشی!!
میرنا:ممنونم ملکه!!ولی خب راستش چی بگم درست نبود وقتی یه نفر رو نمیشناسی روش بد قضاوت کنی!! ملکه لائورا گفت:میرنا!!میرنا!!روی این مسئله هم باید همه چیو بذاری به عهده میوکی و ازش ناراحت نشی چون اون فرشتست فرشته ها توی این مسئله ها خیلی حساسن و خیلی بهتر از خود ما میتونن بدی و خوبی رو تشخیص بدن!!
مرسیا داشت اینا رو از پشت ستون میشنید و با خودش گفت:که این طور!!پس این دختره یه فرشتست!!


کنتس ساتورن در حالی که عکس مرسیا دستش بود رفت پیش اون گروه پلیس مخفی که ازشون تعریف میکرد!گروه خیلی جالبی بود یه چند تاشون به نظر میومد خیلی جدی باشن و چند تای بعدی هم تا حدی خل و چل که همین طور هم بود!!
کنتس ساتورن اومد جلو و گفت:خب همتون میپرسیدین کی یه ماموریت هم به ما واگذار میکنین خب الان من برای همتون یه ماموریت ویژه دارم!!
همشون یکصدا گفتن:درخدمیتیم!! کنتس:خوبه این چیزیه که میخواستم بشنوم این عکسو نگاه کنین این دختر مرسیائه یه زنبق یونانی   اونم الان مث شما ماموریت داره تا جاسوس اون دخترایی رو بکنه که مانع و رقیب ما هستن این دختر طلسم شدس و اگه طلسمش باطل بشه  دیگه برای من کار نمیکنه و میره هممون رو لو میده میخوام شماها همیشه حواستون بهش باشه چون پلیس مخفین هرکاری میکنه هرجایی میره و یه دفعه کاری نکنین طلسمش باطل بشه تمامی اختیار اون دست شمائه اگه مویی از سرش کم بشه یا طلسم باطل بشه و هر اتفاقی براش بیفته مسئولش شمایین!!پس سعی و تلاش خودتونو تا آخرین ذره بکنین!! و رفت پیش دختر قدبلندی که به نظر میومد بالای20سال باشه و موهای طلایی رنگ داشت البته طلایی شبیه به سنگ!!وچشمای عسلی داشت و بهش گفت:مخصوصا تو آنّا گره گوریو!!میخوام هواست طوری بهش باشه که انگار رقیبت سر موضوع کاری یا احساسیه یا میخواد برات تله بذاره!!اگه لازم شد بهش صدمه هم میتونی بزنی!!روشن شد؟!!
آنّا گره گوریو:خیالتون راحت باشه کنتس ساتورن!! یه دختر دیگه هم با موهای قهوه ای و چشمای سیاه اونجا بودن که قدش کوتاه تر از آنا بود و به نظر میومد سنش هم کمتر باشه و اسمش هم مارگاریتا بود اومد پشت سر آنا و گفت:این درسته که ما وظیفمونه که از این دختره محافظت کنیم ولی بدونین کنتس و همین طور تو آنا گره گوریو!!وظیفه ما صدمه زدن به یه زمینی بیگناه نیست و حتی اگه نظر شمام این باشه ما بهش صدمه نمیزنیم مگه آنا گره گوریو؟اینو از تو میپرسم چون تو بهتر از هرکسی راه صدمه زدن به مردم رو میدونی!!
آنا از این حرف مارگاریتا یکم هرسش دراومد چون احساس واقعی مارگاریتا رو میدونست و زیر چشمی با حالت خیلی بدی بهش نگاه کرد!!

مارگاریتا یکم به آنا نگاه کرد و رفت!! کنتس ساتورن با تعجب پرسید:اون چش بود؟!!
رابرت با استرس گفت:هیچی کنتس مسئله ایه بین خانم ها!! ولی ادی خل و چل که همیشه با حالت رباتی و کتابی حرف میزد گفت:چیزی نشده است!!مارگاریتا فقط به آنا حسادت میکند دقیقا مثل ملکه بدجنس که به سفیدبرفی حسادت میکرد!!ولی در آخر پشیمان خواهد شد زیرا نیست سوزی بدتر از سوز حسد یا به قول گفتنی حسود هرگز نیاسود!! کنتس با خشم پرسید:حسادت؟وایی...از شما دیگه انتظار نداشتم فکر میکردم که رقابت و حسودی بین شریک ها و گروه ها توی سیاره زمینه و بین زمینی هائه و فقط به اونا مربوطه شما دیگه چرا؟!!
رابرت:خب کنتس ماهم زمینیم دی...!!کنتس حرفشو قطع کرد و گفت:ولی خیر سر شما دارین برای ما کار میکنین و بهتون جادو تزریق شده تازه مگه شما قبل از این که قسم وفاداری به من رو بخورین به تمامی نکات دقت نکردین چرا وقتی این مسائل مسخره بینتون بود اون قسم رو خوردین؟!!
اونا حرفی نزدن و کنتس در حالی که آه میکشید پرسید:ببینم آنا هم این حس رو داره؟!!
رابرت:نه اصلا!!  کنتس:خوبه به اون دختره مارگاریتا هم بگین آدم شه چون داره برای من کار میکنه و...!! ولی نتونست حرفشو تموم کنه چون دید یه نفر داره با استفاده از جادو باهاش تماس برقرار میکنه و دید مرسیائه و گفت:بله دخترجون خبری داری؟!!
مرسیا:آره کنتس راستش یه دختر اینجاست با موهای فیروزه ای اون راستش فرشتست!! کنتس:چی فرشته؟وایی!!یه دردسر دیگه حالا دیگه چجوری باید تو رو پیش اونا نگه دارم!!  مرسیا:خب کنتس حالا باید چیکار کنیم؟!!
کنتس:صبر کن تو کاری نمیکنی امشب خودم ترتیب همه چیو میدم تو ساکت بمون باشه؟!!و تماس رو قطع کرد!!آنا گره گوریو جلو اومد و گفت:کنتس ما میتونیم کمکتون کنیم!! ولی کنتس فریاد زد:نه!!نه نه نه امکان نداره شما بیکار بشینین به شما ربطی نداره وظیفه شما فقط زیرنظر داشتن اون دخترست تو بقیه چیزا دخالت نمیکنین!!و با عجله گذاشت رفت!!
وقتی رفت آنا اومد جلو و گفت:خب همتون شنیدین چی گفت از حالا به بعد وظیفمونه که اون دختره رو زیر نظر داشته باشیم پس از هیچ تلاشی دریغ نمیکنین!! مارگاریتا که اون طرف دست به سینه ایستاده بود سرشو تکونی داد و گفت:ولمون کن!!
رابرت داشت با لب تاب کار میکرد که یه دفعه گفت:آنا؟! آنا!زود باش بیا اینجا!! آنا رفت پیشش و گفت:خب چی شده رابرت؟!! رابرت با استرس گفت:میبینی آنا هفت تیر هامون همین طور اسلحه ها بزودی تاریخ مصرفشون تموم میشه اگه تموم بشن دیگه گلوله هام توش کار نمیکنن اونوقت دیگه نمیتونیم از جادو استفاده کنیم!!
آنا دستی روی پیشونیش کشید و گفت:وایی خب نمیشه تعداد گلوله ها رو زیاد کرد؟ادی اومد جلو و گفت:خیر راستش از قدیم گفته شده تعداد گلوله ها هرچی بیشتر بشه چول بیشتری مصرف میشه و در نتیجه حتی اگر بیکران هم باشه یک روزی به پایان میرسه!!

آنا:وایی ادی من اینجا نیستم بفهمم قدیمی ها چی گفتن مشکل الانه باید هر طور شده یه کاریش بکنیم!! رابرت:آنا مگه نمیبینی تاریخ مصرفشون که تموم شه دیگه نمیتونیم گلوله توشون بذاریم گلوله هم که توی این سرزمین قاچاقه و فقط توی زمین برامون آزاده کنتس ساتورن هم که تا وظیفمونو تموم نکنیم بهمون حقوق نمیده نمیتونیم کاریش بکنیم!!
آنا:چرا میشه!!باید بشه!!وگرنه مجبور میشیم به کنتس بگیم این قدرت ها همشون الکین و درواقع از هفت تیر و اسلحه بیرون میان!! رابرت:خب آنا بهش میگیم!! آنا با حالت تحقیر گفت:آره چطوره اینم بهش بگیم که رفتیم و عمدا جواب آزمایش های جادو رو عوض کردیم؟اونوقت مجازاتمون میکنه!!
رابرت:خب فرار میکنیم!! آنا:ده رابرت نمیشه!!ما قسم خوردیم یادت نیست؟نمیدونم چطوری ولی یه کاریش بکن این قضیه رو درستش کن وگرنه قبل از این که کنتس هممون رو مجازات کنه خودم تو رو مجازات میکنم!!


کریستال به همراه اندرو و سه تا فرشته جوان داشتن توی قلمرو اژدها راه میرفتن چون تنها میونبرشون بود تا از جنگل ممنوعه بتونن بگذرن و سعی میکردن که راه خروج رو پیدا کنن!! ذرات گرد و غبار توی هوا شناور بود اونجا بیشتر به دهانه آتش فشان میخورد هوا هم خیلی گرم بود و همه جا دود بود ولی ترس واقعی این بود که یه دفعه سر و کله یه اژدها پیداش نشه همه با رتس نگاه میکردن به جز کریستال چون به نظرش جای خوبی برای توصیف صحنه بود!!

اندرو خودشو نزدیک کریستال کرد و گفت:تو نمیترسی؟!! کریستال خندید و گفت:نه!ضمنن فاصله رو رعایت کن!!  وردا صداش رو صاف کرد و گفت:خب میدونین اینجا بیشتر از این که قلمرو اژدها باشه بیشتر به دهانه آتش فشان میخوره مخصوصا این مواد مذاب خیلی داغ وایی!!
وی وی ان:خب از کجا میدونی مواد مذاب باشن شاید اینا آتیش اژدها باشن!! اندرو:چه فرقی میکنه کدومشون باشن اینجا یه جای خیلی ترسناک و داغه!! کریستال با خنده گفت:اوهه این اولین باره میبینم آقا از یه چیزی وحشت داره!!
کریستال:نه تنها چیزی که من فعلا ازش وحشت دارم و نفرت این لباسای زبار دررفته است دیگه واقعا حالم ازشون استفراق شده قبلا من چه جوری بودم الان چطوری شدم نگام کن تورو خدا کریستال وارنر به چه روزی افتاده!! اندرو گفت:از اولشم چیز چندان جالب نداشتی شاید خیلی به خودت میرسیدی و خودتو خوشگل میکردی ولی بازم اون دوستت میرنا که خیلی کم به خودش توجه میکرد صد برابر از تو خوشگل تر بود باید بگم این پسره سالی واقعا سلیقه خوبی داره!! کریستال از این حرف اندرو خیلی تعجب کرد رفت یقشو محکم گرفت و گفت:بگو ببینم؟!!منظورت چی بود سالی سلیقه ی خوبی داره؟!!!!
اندرو:خب میدونی کریستال راستشو بخوای..!!وایسا اون سایه ها دارن از کجا میان؟!!
همه پشتشونو نگاه کردن که فرولو گفت:اون که سایه نیست اون یه اژدهائه فرار کنین!!همه با سرعت تمام پا به فرار گذاشتن وسط راه وی وی ان در حالی که له له میزد گفت:میگم به نظرتون بدتر از این هم ممکن بود؟!! وردا فریاد زد:نمیدونم فقط بدو!!! داشتن با سرعت تمام میدویدن اندرو یه دفعه به حرف اومد و گفت:میگم به نظرت چیکارش کنیم!!!! کریستال هم له له زنان گفت:جوا اینه!! من...نمیدونم!!تنها راهش اینه که مثل هیکاپ اژدها سوار یا شکارچی اژدهایی چیزی باشی یا حتی محافظ و نگه دارنده!!
اندرو:محافظ؟نگه دارنده؟خودشه!! بعد رفت پیش فرولو و گفت:فرولو تو نگهبان حیوانات بودی مگه نه؟!! فرولو با تردید گفت:خب که چی؟!!  اندرو گفت:ببین پسر تو الان تنها کسی هستی که میتونی از این وضعیت نجاتمون بدی هواس اژدها رو پرت کن یا چمیدونم ترتبیتش کن ولی یه کاری بکن تا هممون رو ذوب نکرده زودباش!!!
فرولو:خیلی خب!! و به حالت فرشته ای دراومد و پرواز کرد و یه جادویی از دستش درآورد که باعث اژدها چشماش تار ببینه و از اون طرف به بقیه گفت:زود باشین برید!! اونا هم دویدن و رفتن!!


توی خونه مرسیا همه روی مبل نشستن و وقتی مرسیا اومد فیلیز گفت:ببین مرسیا تو قبل از این که بری دستشویی داشتی درمورد انسان های فانی که به الهه ها ربط داشتن حرف میزدی میتونی الان بقیشو بگی؟!! مرسیا:انسان های فانی در ارتباط با الهه ها خب تنها کسایی که من میشناسم و عکسشون رو دارم مگارا و دیانیران راستش اونا زن اول و دوم هرکول ان همونی که خیلی قویه و پسر زئوسه راستشو بخواین هرکول قبل از این که الهه بشه یه انسان فانی بوده و بزرگترین دشمنش درواقع خود نامادریش هرا بوده که نمیدونین تا میتونسته بلا سر این پسره آورده!! میرنا با تعجب پرسید:چطور؟!!
مرسیا:خب همون طور که گفتم بزرگترین دشمن هرکول هرا بود هرا اول از همه وقتی هرکول بچه بوده و توی گهواره خوابیده بوده توی گهوارش دوتا مار میذاره ولی هرکول با قدرتی که داره مارها رو خفه میکنه!!وقتی هرکول بزرگ میشه هرا بلای خیلی خیلی بدتر سرش میاره خب میدونین هرکول با یه دختر به اسم مگارا ازدواج میکنه!!عکسشو دارم ایناها مگارا یه انسان فانی بود

میرنا:چه جالب ناراحت به نظر میاد!! مرسیا گفت:خب باید هم ناراحت باشه خب تا دلت بخواد بلا سرش اومده!!گفته بودم که هرا یه صحنه ای رو میسازه که هرکول فکر میکنه یه هیولا به خونش حمله کرده و میزنه درب و داغونش میکنه ولی وبعدش میفهمه که اون هیولا نبوده و درواقع تنها زنش مگارا و دوتا بچش رو کشته!!البته میگن مگارا نمیمیره بلکه از دست هرکول فرار میکنه و میره با یه مرده دیگه ازدواج میکنه!!ولی خب این یا اون اتفاقی که نباید میفتاد میفته و هرکول زنشو از دست میده و چند شب از آب و غذا میفته تا این که یکی میاد باهاش حرف میزنه و دلداریش میده اونم دوباره بهبود میشه!! میرنا:بیچاره خیلی وحشتناکه که همسرت بمیره یا جلوی چشمات بره با یکی دیگه ازدواج کنه!!
مرسیا:آره به قول معروف هرکول دیوانه وار عاشق زن اولش مگارا بوده!!ولی خب درمورد زن دومش دیانیرا خب میدونی یه روز هرکول میبینه که نسوس یک سانتور مرد(سانتور در یونان باستان حیوانیه با بالا تنه انسان و پایین تنه اسب) داشته یه دختر جوونی رو به اسم دیانیرا اذیت میکرده و میره و دیانیرا رو از دستای نسوس نجات میده و بعد یه مدت باهاش ازدواج میکنه عکس دیانیرا رو هم دارم ایناها

میرنا:به نظر میاد خیلی پشیمونه خب بعدش چی میشه؟!! مرسیا ادامه میده:خب نسوس موقع مرگش به دیانیرا لباسشو میده و میگه این معجونیه که میتونی وقتی هرکول رو داری از دست میدی بهش بدی تا دوباره عاشقت بشه!!دیانیرا بدبخت هم باورش میشه و وقتی که میفهمه هرکول با یولا رابطه داره لباس نسوس رو تنش میکنه تا دوباره به دست بیارتش ولی نسوس به دیانیرا دروغ گفته بود و لباس سمی بوده و باعث مرگ هرکول میشه دیانیرا هم از شدت پشیمونی خودکشی میکنه!!
میرنا:وایی برای مگارا دلم بیشتر میسوزه تا دیانیرا!! مرسیا هم ادامه داد:خب همون طور که گفتم هرکول بعد از مرگش تبدیل به الهه میشه و با دختر زئوس و هرا هبه ازدواج میکنه و دوباره به آسمان ها برمیگرده!!


 شب بود همه خواب بودن میوکی هم خوابیده بود ولی یه صدایی شنید و بیدار شد رفت و چراغ قوه ش رو بداشت و از آپارتمان رفت بیرون و یه دفعه یه نوری دید

تا رفت ببینه چه خبره بیهوش شد!!
میرنا و فیلیز هم بیدار شدن ولی دیدن میوکی سرجاش نیست با ترس رفتن و ملکه لائورا و مرسیا رو هم بیدار کردن!!
لائورا:یعنی کجا رفته؟ میرنا با استرس گفت:اون گم شده نه نمیتونه این طوری بشه اول که کریستال گم شد حالا هم میوکی دیگه نمیدونم چیکار کنم!!
فیلیز:آروم باش من یه راهی پیدا میکنم و گوشیشو رو درآرود و به سالی زنگ زد


خب امیدوارم خوشتون اومده باشه

سئوالا

1-نظرتون واقعا راجع به این گروه پلیس مخفی چیه؟

2-نظرتون راجع به داستان هرکول چیه؟

3-کدومو میپسندین؟مگارا یا دیانیرا؟

4-از لباس های من درآوردی من که مثلا مال یونان باستانه خوشتون میاد؟!

5-به نظرتون چه بلایی سر میوکی اومده

بای به سئوالا باید جواب بدین
 


نظرات شما عزیزان:

رضا
ساعت0:09---25 آبان 1393
سلام . واقعا خسته نباشی .من بخاطر مشغله کاریم همیشه در سفرم به همین دلیل زیاد وقت سرک کشیدن تو نت رو ندارم میشه ازت خواهش کنم راز خانواده ملکه رو بصورت یه فایل WORD واسم میل کنی ؟ ممنون ........

رضا
ساعت0:08---25 آبان 1393
سلام . واقعا خسته نباشی .من بخاطر مشغله کاریم همیشه در سفرم به همین دلیل زیاد وقت سرک کشیدن تو نت رو ندارم میشه ازت خواهش کنم راز خانواده ملکه رو بصورت یه فایل WORD واسم میل کنی ؟ ممنون ........

fatemeh
ساعت12:26---29 مرداد 1393
سلام قسمت 22 را کی میذاری.
پاسخ:نمیدونم میذارم دیگه


FATEMEH
ساعت18:40---24 مرداد 1393
ولش کن نمیخواد.راستی وبه همکلاسی ها تو برام بنویس.
پاسخ:نمیدونم آدرسشونو


FATEMEH
ساعت18:28---24 مرداد 1393
سلام پس این وبه؟ حالا هرچی هست بهم یاد میدی یانه؟
پاسخ:آره!!من برای این وب زحمت کشیدم
پاسخ:چی رو بدم؟


مستانه
ساعت15:37---20 مرداد 1393
سلام این قسمت قشنگ بود

1)آدمای جالبی ان! مخصوصا انا تو اون عکسه که وسط دو تا مرد ایستاده شیه السا شده!!

2)من از این هرکوله خوشم نمیاد راستی مردا خدا میشن نه الهه

3)هیچکدوم من شخصیت هرا رو بیشتر دوست دارم! کاشکی از هبه هم یه عکسی میزاشتی!

4)آره خیلی قشنگن

5)یکی از پلیس مخفیا اون گرفته
پاسخ:ممنون از نظرت من که عاشق مگارا ام


♡Kamlyn/Sophie♡
ساعت18:31---18 مرداد 1393
خیلی عالی بودو البته زیاد
1-خب گروهشون باحاله به نظرم همشون عالین چون ویژگی های خاص خودشونو دارن!!
2-خب دلم برای مگارا و دیانیرا میسوزه
3-هر دوشون رو !نمیتونم تفکیکشون کنم!
4-اره خیلی قشنگن
5-خب فکر کنم کنتس ساتورن بیهوشش کرده و اونو یه جایی مخفی کرده باشه..
پاسخ:ممنونم


flory bloom
ساعت0:38---16 مرداد 1393
فک کنم تنها کسی که مگارا رو دوست داره منم=-O
پاسخ:نه منم عشق مگارا ام


fatemeh
ساعت17:09---15 مرداد 1393
سلام تو چطوری وب سایت درست کردی؟
پاسخ:این که وبسایت نیست!!


negin
ساعت20:05---12 مرداد 1393
عـــــــــالی بود مثل همیشه
1- از گروهشون خوشم میاد مخصوصا آنا
2- داستان هرکولو نخوندم اما حتماا باید بخونم
3- دیانیرا
4- لباسا خیلی خوشگلن هم رنگشون و هم طرحشون
5- کنتس ساتورن احتمالا بیهوشش کرده و بعد دزدیدتش

پاسخ:من منظورم داستانیه که من توی این قسمت نوشتم


fatemeh
ساعت13:53---12 مرداد 1393
سلام این قسمتش خیلی خوبه.
پاسخ:سلام!!نمیخوای به سئوالا جواب بدی البته من حق ندارم انتظار داشته باشم


لوکوموتیوران
ساعت8:16---11 مرداد 1393
با سلام

وبلاگ قشنگی دارید ............ یه پیشنهاد ویژه برای کاربران لوکس بلاگ و بلاگفا

یه مسابقه ای به نام لکوموتیوران برگزار شده

اکثر کاربران بلاگفا و لوکس بلاگ در اونجا عضو هستن

هر شب چند سؤال براتون ایمیل میشه و اگر تمام جواب ها رو درست به همون آدرس بفرستید به قید قرعه کارت شارژ هدیه میگیرید

فقط کافیه با آی دی یاهو یا جمیل وارد شوید که بعد از 5 دقیقه یه لینک فعال سازی براتون ارسال میشه .........

http://www.locomotivruner.ir/yahoo/index.htm

منتظر حضور گرم و سبزت هستیم

گروه لکوموتیوران



Angelina
ساعت18:57---10 مرداد 1393
راستی وقتی داستان میرنا تموم شد چه داستانیـــــــ

میخوای بزارے؟
پاسخ:نمیدونم ولی فکر نکنم حالا حالا ها بخواد تموم بشه


Angelina
ساعت18:54---10 مرداد 1393
ببخشید تو نظر قبلی دتم خود اون شکلک بغل اسمم اومد
پاسخ:خخخخ


Angelina
ساعت13:28---10 مرداد 1393
1.ٱخه بیچاره مرسیا چیکار کرده این کنتس ولش نمیکنه.تازه خیلی هم پررو هستن ولی خب از مارگاریتا بیش تر خوشم میاد


2.خوشم اومد...دیانیرا رو خیلی دوست دارم بیپاره


3.دیانیرا


4.نایسن خیلی نازن


5.صد درصد کار کنتسه



پاسخ:من از آنا خوشم میاد و همین طور زن اول هرکول مگارا


flory bloom
ساعت15:48---9 مرداد 1393
خوب بود:-D
من از مارگارتا خوشم میاد
داستانش دروغه:-D من که کارتون هرکولو دیدم و اونو درست میدونم:-D
معلومه عشقم مگارا:-D مگارا پرنسس دیزنی موردعلاقمه:-D عاشقشم:-D ولی موهاش اینرنگی نی!
لباساش خوب بود میتونی از کارتون هرکولم کمک بگیری واس لباسا:-D
میوکی چیزی پیدا نمیکنه ولی وقتی میبینه بقیه دارن میان قایم میشه و رفتار مرسیا رو زیر نظر میگیره:-D
پاسخ:مرسی بابت نظر


VAMPIRE GIRL
ساعت23:46---8 مرداد 1393
خيلي خوب بود منتظر قسمت بعديشم
١- بينشون فقط از مارگاريتا خوشم مياد آنا يه خرده خودشو ميگيره.
٢- قشنگ بود بدبخت ديانيرا
٣- شك نكن ديانيرا
٤- آره خيلي باحال بودن
٥- دزديده شده،قطعا هم مرسيا تو اين ماجرا دست داشته.
پاسخ:ممنون ولی میدونی من آنا رو بیشتر میپسندم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش آمدید من در این وبلاگ داستان مینویسم که امیدوارم خوشتون بیاد میتونین منو آلتین یا لوچیا آنا صدا کنین یا گوگو تماگو درضمن من دراین وب عضوم http://dastanmn.mihanblog.com تورو خدا بهش سر بزنین قول میدم پشیمون نشین
آخرین مطالب
همسایه ها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویاهای یک ستاره و آدرس mirena.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 66
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 56843
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 252
تعداد آنلاین : 1